TEARs & SMILEs


مــیدانـَــم  کـِه  " اِحســـاس " دَر کَلــمـات نِمیگُنجد ،

            وَلــــــی ...


                      شــایَـد  ایــن دَفـــتَر  " خــاطـراتـــی"  شـَـود تــا در مـــیـان دِلتَنــــگی هـــا

بــَـرگ بَرگـــش ، تَنــــمان را  از " زَمیــــن "  جـُــدا  کُنـَــد

                                                                      بــه  اُوج  بِبــَــرَد ...


                                                                                           بـــه دور دَســـت ...


          دَستـــانَت را دَر دَستـــانِ سَـــردم بِنـــشان تـــا شایَــد

                                                       نـَـزدیکِ  " اَبـــــر ها " ، بــاران لَطیـــف تَــر

     صـــورَتــَــت را خیـــــــــس کُنـــد


                                                 خِیــــلی لَطیـــــف تـَــر ... !

 


 

+نوشته شده در سه شنبه 13 تير 1398برچسب:,ساعت1:41 PMتوسط سـ ـآیــــه | |

حلقه

خبری ازت نبود و خیلی بی تاب ِ تو بودم
اومدم سراغت اما ، پـُر ِ گریه شد وجودم

خیلی دلتنگ ِ تو بودم ، گـُل ِ مهربون و نازم
نـمـیدونم چرا اینجام یا اصلاً چــِـم شده بـازم

اون همه قول و قرارو ، اومدم یادت بیارم
اما انگار دیگه راهی واسه برگشتن ندارم

اینجا گلبارونه امشب ، چقد این فضا غریبه
چرا من هیچی نمیگم ، چرا میخندم عجیبه

آخه مجبورم بخندم ، کسی اشکامو نبینه
حالا کو تا باورم شه ، سرنوشت ِ من همینه

به نظر میاد که امشب ، از قلم افتاده باشم
آرزوم بود که من امشب پیش ِ تو وایساده باشم

چه لباسای ِ قشنگی ، بــِت میاد چقد عزیزم
تو میخندی و من از دور ، دارم اشکامو میریزم

خوش سلیقه هم که بودی ، آره بهتر از من اونه
سـَر تره ازم میدونم ، آره اون که میخواستی همونه
تازه فهمیدن حسودا ، دست ِ تو تو دست ِ اونه
ای خــدا انگاری اونم ، نقطه ضعفـمو میدونه

حالا تو دست ِ تو حلقه ست ، دست اون حلقه و دستات
یا مـن اشــتــبـاه می بـیـنم یا دروغ بود هـمه حــرفــات

بله رو بگو گـُل ِ من ، تو ازم خیری ندیدی
آرزوم بود که ببینم ، تو تو رختای ِ سفیدی

حالا هردو حلقه داریم ، تو تو دستت من تو چشمام
تو زدی من اما موندم ، زیر ِ قولت ، روی ِ حرفام

برو خوشبخت شی عزیزم ، تو ازم خیری ندیدی
آرزوم بود که ببینم ، تو تو رختای ِ ســـفــیـــدی

بله رو بگو گـُل ِ من ، بگو و شــَرّشو بــِکــَن
مــن و زندگی بــی تـــو ، باروم نمیشه اصلاً

داره سردم میشه کم کم ، خیسه از اشکام لباسم
همه گریه هامو کردم ، اشـکی هم نمونده بازم
میزنم بیرون از اینجا ، بله رو میگی نباشم
میرم اون بیرون یه گوشه ، دست به دامن ِ خدا شم

دست به دامن ِ خدا شم …

بــلــه رو گفتی تموم شد ، دیگه این آخـر ِ کاره
هی میخوام بگم مبارک ، ولی بـغـضـم نمیزاره

حــِق حــِـقــَم تبریک ِ من بود ، من واسه تو گریه کردم
قـطـره قـطـره های اشکو ، به تــو امشـب هــدیـه کردم

امشب تو جشنت عزیزم ، نمیدونی چی کشیدم
اما کاش اشکام نبودن ، تورو واضح تر می دیدم

دیگه چشمام نمیبینه ، دستامم نمی نویسه
دلخوشیم همین یه نامه ست ، گرچه اینم خیسه خیسه

آخرین جمله ی نامه م ، اینه از تــَه ِ وجودم
برو خوشبخت شی عزیزم ، خیلی عاشق ِ تو بودم

 

+نوشته شده در جمعه 9 اسفند 1392برچسب:,ساعت6:37 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

نگو گذشته از ما نگو ازم گذشتی! نگو دلت گرفته از اینکه پام نشستی!

تقدیرم اینکه پیش من نمونی نگو باز میتونی تو بی من بمونی !

تقدیرم اینکه بمونم تو قفس همیشه بمونی یه تنها یه بی کس!

بنویس واس من دلت از چی شکست واس چی تو چشمات رنگ غصه نشست!

بنویس واس من دلت از چی برید بگو کی رو چشات نقش گریه کشید !

بنویس .............

 بنویس ............

 واس من بنویس که دلت تنگ شده طاقت گریه نیست...................!!

+نوشته شده در پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:عشق,غم, دل, عاشق,ساعت11:17 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

روزگارم مثل شب سیاهو تب داره هنوز!

اخه تا کی میشه گفت شمع وجود من بسوز!

یه ستاره هم ندارم که واسش غصه بگم!

میدونم اخر غصه باید از پیشت برم !

نمیخواد به خاطر غربت من گریه کنی!

ولی کاش میشود تو چشمات منو مهمونم کنی............!

+نوشته شده در جمعه 6 بهمن 1391برچسب:عشق,غم, دل, عاشق,ساعت7:49 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

به جون دوتامون ازت دلخورم......

میدونه خدامون ازت دلخورم........

با چشمام میگفتم نباید بری..........

واس گریه هامون ازت دلخورم......

خیال کردی اسون تنها شدن .........

ببین التماسو تو چشمای من .........

خیال کردی من دل ازت میبرم.......

واس اینه میگم ازت دلخورم.......!!

+نوشته شده در جمعه 6 بهمن 1391برچسب:عشق,غم, دل, عاشق,ساعت7:43 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

تو همون بودی که من خوابشو دیدم!

تو همونی که میخوام براش بمیرم!!

تو همون فرشته ای از جنس ادم

تو واسم نشونه از خدایی عالم !!

تو همونی که تو خنده هام شریکی توی دردو غصه هام واسم طبیبی

تو همون رویای پاکی که  توی شب هایی من بود !

تو یه قطره از خدایی..... خدایی!!!

تو همون بودیو هستی که میخوام براش بمیرم!

از خدا خواستم همیشه پیش تو اروم بگیرم!

تو واسم دنیای عشقی تو تموم لحظه هامی!

تازه میشه روح و جونم وقتی که تو پا به پامی!

از خدا میخوام همیشه که کنار تو بمونم!

شعم باش پروانه میشم تا کنار تو بسوزم !

وقتی چشمات گریه میکرد ارزوم بود که بمیرم !

کاش بودم کنارت ای گل تا که دستاتو بگیرم!!

تو یه قطره از خدایی!! خدایی........!

 

 


+نوشته شده در جمعه 6 بهمن 1391برچسب:عشق,غم, دل, عاشق,ساعت1:28 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

 نذر کردم تا بیایی هرچه دارم مال تو


چشم های خسته پر انتظارم مال تو


یک دل دیوانه دارم با هزاران آرزو


آرزویم هیچ ، قلب بی قرارم مال تو .....

 

+نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:شعر,داستان,عشق,ساعت9:51 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

 

گریه کردم اشک بر داغ دلم مرهم نشد


ناله کردم ذره ای از دردهایم کم نشد


در گلستان بوی گل بسیار بوییدم ولی


 از هزاران گل گلی همچون شما پیدا نشد

+نوشته شده در یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:شعر,داستان,عشق,ساعت9:46 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

 

 

رهایم كردی

 


بی هیچ ترحمی رهایم کردی   

در انجمن انگشت نمایم کردی

بیهوده برای تو غزل می خواندم

در جنگلی از درد رهایم کردی

در چهره ی من شکست مفهوم نداشت

امروز تو محتاج عصایم کردی

 یکبار نفهمیده خطایی کردم

مجبور به تکرار خطایم کردی

ای کاش دو چشم تو مرا می فهمید

در سادگی ام غرق عزایم کردی

 در عمق دلم همیشه جا پای تو هست

هرچند که دیوانه سرایم کردی

بگذار کلام آخرم این باشد

افسوس که از خودم جدایم کردی

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:شعر,داستان,عشق,ساعت11:41 AMتوسط سـ ـیــآوش | |

 

خداحافظ


خداحافظ برای تو چه آسان بود

ولی قلب من از این واژه لرزان بود

خداحافظ برای تو رهایی داشت

برای من غم تلخ جدایی داشت

خداحافظ طلوع من غروب من

خداحافظ تو ای محبوب خوب من

سلام تو طلوع پاک شبنم بود

غروب ظلمت تاریکی وغم بود

سلام تو شروع آشناییها

نوید مهربانی ها زمان همزبانیها

دریغ از قطره های اشک سوزانم که از بیداد تو بر رخ چکیده

خزان زندگی آمد دل افسرده بعد از تو بهاری را ندیده

+نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:شعر,داستان,عشق,ساعت2:6 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

 

 

 

اینجا من هستم

 

 

 


اینجا من هستم و سكوتی محض

سکوتی شکسته و درهم به خاطر هر روز ندیدن تو

اینجا من هستم تهی از زندگی و روزمرگی

خالی تر از همیشه با کلافی درهم و پیچ در پیچ

معنی سکوتم را با چشمانم بارها برایت فرستادم

اینجا من هستم با آوازی که هرگز نشنیدی

من هستم و سازی مبهم

اینجا من مانده ام تنها

در پس اندوه صدای کهنه ی سازم

من هستم و گلی پرپر شده از عشق

من هستم و یکرنگی

شکسته ام اینجا در خانه ای دور

من مانده ام به انتظار هرلحظه که بیایی

در خانه ای خاک گرفته و غروبی تنگ

که سینه ام را هر آن می درد

اینجا من مانده ام

من هستم و سیمایی شکسته تر از همیشه

اینجا من هستم و خیال همیشگی چشمان تو

حتی کلمات هم از نوشتن دردهایم عاجزند

 

+نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:شعر,داستان,عشق,ساعت2:1 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

هوس کردم بازم امشب زیر بارون

تو خیابون

به یادت اشک بریزم طبق معمول همیشه

آخه وقتی بارون میاد،

رو صورت یه عاشق مثل من

حتی فرق اشک و بارون دیگه معلوم نمیشه

امشب چشای من مثل ابرای بهاره... نخند به حال من که حالم گریه داره

چرا گریم نمیتونه رو تو تاثیری بذاره؟؟؟

آره بخند...بخند که حالم خنده داره...

عشق یک طرفه من رو کشونده تو خیابونو

نمیخوام توی این خلوت کسی دور و برم باشه

نه پلکام روی هم میرن...

نه دست میکشم از گریه...

نه میخوام بند بیاد بارون...

نه چتری رو سرم باشه...

امشب چشای من مثل ابرای بهاره

نخند به حال من که حالم گریه داره

چرا گریم نمیتونه رو تو تاثیری بذاره آره بخند  بخند که حالم خنده داره

آره بخند بخند که حالم خنده داره...

+نوشته شده در سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:,ساعت6:11 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

واس خودمون معغول ادمی بودیم! دسته کم هر چی که بود ادم بی غمی بودیم! سرو سامون داشتیم! کسو کاری داشتیم! ننه ای بود که سر ما داد بزنهء بهمون فوهش بده بعد صبح زود پاشه لحاف رو ادم بکشه که مبادا جونش سینه پهلو نکنه!

 حالیته؟

بابایی بود که سر ما داد بزنهءبهمون فوهش بدهء پامونو فلک کنه بعد صبح زود بیاد اشک هایی شب قبلو که رو صورت ما چسبیده بود نم نمک با دستایی زبر خودش پاک بکنه!

 حالیته؟

اما از ما که گذشت!پس از این اگر شبی نصف شبی با کسونی مثل ما قلندرو مست و خراب تو کوچه بر خوردی! اون چشاتو رو هم بذار یا اونطوری بهش نگاه نکن! اخه من قربون هیکلت بشم یا برم! اگه هر نگات بخواد اینطوری اتیش بزنه تا حالا تموم دنیا باید سوخته باشه!

حالیته؟

 بچه ها کی اسم این شهر قشنگو میدونه؟

خانوم ما بگیم؟

اقا ما بگیم؟

نون و پنیرو پسته! غصه غصه ! غصه! درسته؟

معلومه که درسته! جایزتون؟ یه قوری رادیو برقو باتریء ساعت زد ضربه! جایزتون یه غصه یه غصه درسته نه دستو پا شکسته!

اون قدیما تو شهر ما یعنی تو شهر غصه! یک خاله سوسکه ای بود! سوسک سیای قد بلند پیرهنشو تنش کرد! پیرهن زرد گل دار جلیغه پوشید با شلوار مردم شهر که سادو بی ریاح بودن بی قشو با صفا بودن همشون یک دل نه صد دل عاشقش بودن...............!


+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:شعر,داستان,جوک,ساعت10:24 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

باید چتـری بگیرم  ُچکمه ای ُ فانوسی !

                                            و

                                                 َ بروم ...بــروم تا انتهــای ِ مــه!

+نوشته شده در سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:,ساعت1:3 AMتوسط سـ ـیــآوش | |

خواستم خوشحال باشم ... گفتند عاشق شو

خواستم عاشق باشم .. گفتند ممنوعه !

خواستم خالص باشم .. گفتند دروغه

خواستم ثابت كنم ... باور نكردند

تنها شدم .. نشستم گوشه ای .. اشك شد همدمم

تمام تنم از زخم های گفته ها و شنیده ها مجروح و خسته

خواستم انتقام بگیرم .... گفتند ببخش!

خواستم ببخشم ... روحم تهی شد

و حالا من مانده ام و یك جسم بی روح !!

خنده های سرسری ... گریه های بی هدف

دیده های بی فروغ ..

آه اینجا هست هنوز ...

یك سبد ازعشق تو.. با عطرتو .. با یاد تو
 


+نوشته شده در جمعه 6 مرداد 1391برچسب:,ساعت11:3 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

اگر گناه وزن داشت!   

هیچکس را توان ان نبود که قدمی بر دارد!

تو از کوله بار سنگین خیش ناله میکردی......!

و من شاید کمر شکسته ترین بودم!!

اگر غرور نبود!

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن میگفتن!

و ما کلام محبت را در میان نگاههای گه گاه ان جستجو نمیکردیم!

اگر دیوار نبود نزدیکتر بودیم!

با اولین خمیازه به خواب میرفتیم!

و هر عادت مکرر را در میان 24 زندان حبس نمیکردیم!

اگر خواب حقیقت داشت!

همیشه خواب بودیم!

هیچ رنجی بدون کنج نبود......!

ولی کنج ها شاید بدون رنج بودن!

اگر همه ثروت داشتند!

دل ها سکه هارا بیش از خدا نمی پرستیدند!

و کینفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید!

تا دیگران از سر جوانمردی!

بی ارزش ترین سکه هارا نثار او کنند!

ولی بی گمان صفا و سادگی میمرد.......!

اگه همه ثروت داشتن!

اگر مرگ نبود!

همه کافر بودن!

و زندگی بی ارزش ترین کالا بود!

ترس نبود! زیبایی نبود! و خوبی هم شاید.....!

اگر عشق نبود!

به کدامین بهانه میگرستیم و میخندیدیم!؟

کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم!؟

و چگونه عبور روزگار تلخ را تاب میاوردیم!؟

اره بی گمان بیش از اینها مرده بودیم........!

اگر عشق نبود!

اگر کینه نبود!

قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند!

اگر خداوند یک روز ارزوی انسان را براورده میکرد!

من بی گمان دوباره دیدن تورو ارزو میکردم و تو هرگز ندیدن مرا!

انگاه نمیدانم  به راستی خداوند کدامین را میپذیرفت............!

 

 

 

 


+نوشته شده در سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:,ساعت8:59 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

 

        چـِهـ   کـســی  گـُفــتـِهـ  کـهـ   حـَتــما  کـَلَمـات  بایــد   آهـنـگـین   بـاشَنــد  ... ؟

 

                             دلِ مَن آهـنـگ سَــرَش نِمــی شَـوَد ،

                                                                        مــی شَـوَد ؟؟

 

                          مَــگــَر  مــی تـَوان  بـِهـ  بــی جــــان  فَــهـمـانــد  مـَعنــایِ  آهـَنــگیـنِ  کَـلـمـات  را ؟؟

 

     او تَـنـها  یـِک چــیــز  را مــی فَــهمـَـد ...

                                       ایـنـکِهـ  چِـطــور  دَر  اُوجِ  نـَفَــهـمــی ، " تـُـ ــو "  را  فَـهـمــیــد ...

 

                                                                     ایـنـجــور نـِگاهـ نـَکُــن

                                                                                دِلِ مَــن اِســتـِثــنــا بـــود   ...  ...  ...

 

+نوشته شده در جمعه 30 تير 1391برچسب:,ساعت6:47 PMتوسط سـ ـآیــــه | |

      دِلـــــــتَــــنــــگــــــــــــم ... !

 

                                                بــَــرایِ آغـــــوشــی کــِــهـ ...

 

           مُــطــمَــــئـِــــن نـیــــســـتَـــم ،

 

                                                                                مــــالِ مَــــن بــاشَــــــد ... !

+نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت9:36 AMتوسط سـ ـآیــــه | |

یِــکـــــ  قَــدَمـــ  کِـهـ  اَز  دُو  دِلــیـــ ـهایِ  شَـبــانــهـ اَت  

                                                                                        دور  شَـــویـــ ،

 

کـنــــارِ  آن  چِـشــــمـآنــیــــ  کـِهـ  مـَــرا 

                                                                "  کافَـــــر"  کَـــــــرد ،

 

بــَرایِ   تَــنـــ   کـــردنِ  آغوشَـتــــ  ،

                                                       " نـ ــیــ ـــاز"   مـی شَـــوَم  ... !

 

+نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت8:40 AMتوسط سـ ـآیــــه | |

 

 
معلم عزیز من گفته یه انشاء بنویس
از گل های روی زمین تا دل ابر بنویس
چی بنویسم طوقی جون  ، حرفی نمونده واسمون
انشاء که نیست درد دله ، حرف هایی ساده مشکله
به نام اون خدایی که واس همه دنیا نفسه
کاشکی که فردا نرسه
شب هایی هیچ بنده خدا نباشه مثل شب ما
به اسمون نگاه کنه
تا صبح دعا دعا کنه که کاشکی شب سحر نشه
هیچ کسی در به در نشه ...
صاحب خونمون فردا نیاد اثاث تو کوچه
خیس بریزه با دادو بیداد
اگر که نصفه شب بابام ، بساطشو جمع بکنه
یه ذره از اربده هاش سر هممون کم بکنه
با سیلی تو گوشم نزنه وقتی که دل خوشیش کمه
مادر بزرگ اگه بازم زیاد برام دعا کنه
شاید اگه بیشتر از این خدامونو صدا کنه
اگر که خواهر کوچیکم راه بره بازم بی عصا
طوقی خوبه با وفا ، شاه همه پرنده ها
قسم به عزت خدا میبرمت امام رضا !
معلمم نگاه میکرد به کاشی روی زمین
با بغض سرده تو صداش گفت برو بچه جون بشین
نمره بیست ارزونیت
فقط ...
فقط تو انشاتُ نخون ... !
 

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,ساعت1:42 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

دِلَـتـــ   کـهـ  تـَنــگـِـ   یِـکــ   نــَـفَـــر   بـآشـــد ...

 

                                        خـُــودِ   خـُــدا   هَــم   بـیـــایـَد  تــا  خـُــوشــ   بِـگــــذَرَد ،
 
وَ   لـَحـظــِهـ ایــ  فَـــــرامــوشــ   کُــنیــ  ، ـ  فـــایـدِهـ   نـَــدارَد ... !
 
                                       تـُو   دِلَــتـــ   بَـــرایِ   هـَمـــانــ    یِـکــ   نـَــفَــر   تَـنــگــ    اَسـتــــ ...
 
             تـا   نَـیـــایَـــد  ...    تـا   نَـبــاشَــد   ...  
 
                                                     هـیــــــچـ    چـــــیـز   دُرُسـتــــــ    نـِمــی شَــوَد   !
 

 

+نوشته شده در سه شنبه 27 تير 1391برچسب:,ساعت9:25 PMتوسط سـ ـآیــــه | |

شاخه ای تکیده، گل ارکیده

با چشمای خسته،لبهای بسته

غم توی چشماش آروم نشسته،

شکوفه شادیش از هم گسسته

آه

آشنای درده،خورشیدش سرده

تو قلب سردش غم لونه کرده

مهتاب عمرش در پشته پرده

تنها وصالش پائیز سرده

آه

دستای ظریفش تو دست مادر

پیکر نحیفش چون گل پرپر،از محنت و درد آروم نداره

سایه سیاهی رو بخت شومش

ارکیده تنهاست،زیر هجومش طوفان درد پایون نداره

 

دست من و تو میتونه باهم قصری بسازه با رنگ شبنم

شکوفه ای که غمگین و سرده گل ارکیده ست نمیره کم کم

بیا نذاریم گل ارکیده،گلی که چهرش پاک و سپیده

که توی پاییز شاخه ای بیده،بهار رو ندیده بمیره کم کم

دستای ظریفش تو دست مادر

پیکر نحیفش چون گل پرپر،از محنت و درد آروم نداره

سایه سیاهی رو بخت شومش ارکیده تنهاست،

زیر هجومش طوفان درد پایون نداره

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت8:56 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

" تـُ ـو " بـآشــــی   ، 

 

              بـ ـآرآن   بـآشَــــد   ،

 

                      یــِک  جــــآدِهـ  بــــی اِنـتــــهآ   بــآشَـــــد ،

 

                                بــِهـ   دُنــیــــآ   مـــی گــویــَــم

 

                                                      " خــُـــــدآحــــــــــآفـِظ " ... !

 

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت4:47 PMتوسط سـ ـآیــــه | |

اِنـتِـ ـــهــآیِــ    بـ ـآزوآنـ ِــ   "  تـُو  " ،

 

                           مـ ــی شـَ ــوَد  

 

                                     اِبـ ـتـِدایـ ـِـ    دلـ ــدادگـ ـیــ ـِـ   " مَن " ...

 

         مـ ـی شـَ ـوَد    هَـمـ ـآن   جـــآیـ ــی  

 

                                        کِـهـ    مـ ـیـتـ ــوآن  

                                      

        بـِهـ   رآحـَ ــتــی   " جـــآن "  دآد ... !

 

+نوشته شده در دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت4:32 PMتوسط سـ ـآیــــه | |


در ابتدای زندگیم چیزی در گوشم زمزمه کرد که تا آخر عمر همراه تو هستم!

پرسیدم :چیستی؟

گفت:غم ... !

فکر کردم غم عروسکی است که میتوانم تا پایان عمر با آن بازی کنم اما...

اما بعدها فهمیدم عروسکی هستم که بازیچه غم شده ام ...!

 

+نوشته شده در یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,ساعت4:29 PMتوسط سـ ـیــآوش | |


هیچ کس تنهایی ام را حس نکرد
لحظه ی ویرانیم را حس نکرد
در تمام لحظه هایم هیچ کس وسعت صدایم را حس نکرد
آن که سامان غزلهایم از اوست
بی سرو سامانیم را حس نکرد
هیچ کس حس نکرد درد دل من چیست !
عاشقانه زیستن,عاشقانه دل کندنم حس نکرد
ما دوست داریم دوستان با وفا را
هیچ کس معنی حرفهایم را حس نکرد ... !
 

+نوشته شده در یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,ساعت4:24 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

خوش به حال آسمون كه هر وقت دلش بگیره بی بهونه می باره ...


به كسی توجه نمی كنه ...


از كسی خجالت نمی كشه ...


می باره و می باره و ...


اینقدر می باره تا آبی شه ...


‌آفتابی شه ... !


کاش ...


کاش می شد مثل آسمون بود ...


كاش می شد وقتی دلت گرفت اونقدر بباری تا بالاخره آفتابی شی ...


بعدش هم انگار نه انگار كه بارشی بوده ... !

 

+نوشته شده در یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,ساعت9:52 AMتوسط سـ ـیــآوش | |


دلـــم بــــرای خـــودم سوخت ...

                                                 وقتـــی صدایـــم کــردی

                                                                                            شمــــا ... !


+نوشته شده در پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,ساعت3:20 PMتوسط سـ ـیــآوش | |


چقدر سخته ...

بعد از پشت سر گذاشتن کلی خاطره قشنگ ،

با بی اعتنایی و بی تفاوتی بهت بگه :

" هرجور راحتی کسی مجبورت نکرده بمونی ... ! "

 

+نوشته شده در پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,ساعت3:13 PMتوسط سـ ـیــآوش | |

 
من همیشه خوشحالم میدانید چرا ؟؟
 
برای اینکه از کسی انتظاری ندارم !
 
انتظار همیشه صدمه زننده است!
 
زندگی کوتاه است...
 
پس به زندگیت عشق بورز...
 
خوشحال باش ... و لبخند بزن ...   فقط برای خودت زندگی کن و ...
 
قبل از اینکه صحبت کنی »»   گوش کن
 
قبل از اینکه بنویسی  »»   فکر کن
 
قبل از اینکه خرج کنی  »»  درآمد داشته باش
 
قبل از اینکه دعا کنی  »»  ببخش
 
قبل از اینکه صدمه بزنی  »»  احساس کن
 
قبل از تنفر  »»   عشق بورز
 
زندگی این است ...  احساسش کن !
زندگی کن و لذت ببر !
 
{ شکسپــــــیِــر }                              

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت8:22 PMتوسط سـ ـیــآوش | |