TEARs & SMILEs

واس خودمون معغول ادمی بودیم! دسته کم هر چی که بود ادم بی غمی بودیم! سرو سامون داشتیم! کسو کاری داشتیم! ننه ای بود که سر ما داد بزنهء بهمون فوهش بده بعد صبح زود پاشه لحاف رو ادم بکشه که مبادا جونش سینه پهلو نکنه!

 حالیته؟

بابایی بود که سر ما داد بزنهءبهمون فوهش بدهء پامونو فلک کنه بعد صبح زود بیاد اشک هایی شب قبلو که رو صورت ما چسبیده بود نم نمک با دستایی زبر خودش پاک بکنه!

 حالیته؟

اما از ما که گذشت!پس از این اگر شبی نصف شبی با کسونی مثل ما قلندرو مست و خراب تو کوچه بر خوردی! اون چشاتو رو هم بذار یا اونطوری بهش نگاه نکن! اخه من قربون هیکلت بشم یا برم! اگه هر نگات بخواد اینطوری اتیش بزنه تا حالا تموم دنیا باید سوخته باشه!

حالیته؟

 بچه ها کی اسم این شهر قشنگو میدونه؟

خانوم ما بگیم؟

اقا ما بگیم؟

نون و پنیرو پسته! غصه غصه ! غصه! درسته؟

معلومه که درسته! جایزتون؟ یه قوری رادیو برقو باتریء ساعت زد ضربه! جایزتون یه غصه یه غصه درسته نه دستو پا شکسته!

اون قدیما تو شهر ما یعنی تو شهر غصه! یک خاله سوسکه ای بود! سوسک سیای قد بلند پیرهنشو تنش کرد! پیرهن زرد گل دار جلیغه پوشید با شلوار مردم شهر که سادو بی ریاح بودن بی قشو با صفا بودن همشون یک دل نه صد دل عاشقش بودن...............!


+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:شعر,داستان,جوک,ساعت10:24 PMتوسط سـ ـیــآوش | |